رهارها، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره
وبوشممممممموبوشممممممم، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره
بهترین دوست دنیا سویل جونم:)بهترین دوست دنیا سویل جونم:)، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

فندق ما

به دنیای من خوش اومدی:) من اسم اینجا رو گزاشتم دنیای قصه ها :) اگه میخوای تو هم اینجوری بدونش:)

عذر خواهی از دوستان

  دوستان عزیزم سلام شرمنده نمیدونم شما هم این مشکل رو تو  وبلاگتون پیدا کردین یا مشکل از سیستم ماست تا میام وبی کسی رو باز کنمک کلیه صفحه ها بسته میشه و از نت هم خارج میشه بخاطر همین نمیتونم بهتون سر بزنم و جواب کامنتهای پر مهر و محبتتون رو بدم امیوارم هر چه زودتر  مشکل حل بشه  و بیام به خونه مجازی شما سری بزنم دلم واسه همه شما و نی نی های گلتون تنگ شده ...
23 تير 1391

حاج آقا مریض رفت پیش خدا

  رهای گلم عزیزم حاج آقا مریض  البته این اسم رو شما خودت گذاشتی قربون اون دل مهربونت بشم آخه چند باری که رفتیم دیدن حاج آقا شما دیدی و بعد خودت این اسم رو گذاشتی بنده خدا حاج آقا حدودا ١٠ماه بود که رو تخت بیمارستان و منزل خوابیده بود و سرانجام روز سه شنبه دار فانی را وداع گفت خدا رحمتشون بکنه حاج آقا میشه بابا بزرگ نوید و نگین از طرفی دیگه بابای خاله لیلا همسایمون از طرفی دیگه دایی عزیز جون از طرفی دیگه عموی آقاجون و دوباره از طرفی دیگه بابای حاج حسن شوهر خاله خلاصه فامیل تو فامیل ،قربونت برم که شما تو این چند روز مهمون خونه مامانی بودی و من یه پام اونجا بود و یه پام خونه مامانی خدا خیرش بده مامانی رو تازه وقتی خودش هم ...
23 تير 1391

تولدانه

  با سلام به همه دوستان عزیزم که لطف کردن و  پیام تبریک فرستادن شرمنده از اینکه نتونستم زودتر تشکر بکنم چون دیروز وضعیت خیلی خیلی بدی داشتم از یه طرف شبه قبل از تولد بیدار بودم  البته به همراه سحر و حامد و روز تولد هم حسابی گرما زده شدم چون هموا خیلی خییلی گرم بود و من هم تو باغ  مدام زیر آفتاب بودم ولی با این حال شب اصلا به روی خودم نیاوردم و بعد از رفتن مهمونها ساعت ٢ برگشتیم خونه و دوباره بیدار بودم و مشغول درس خوندم چونکه صبح و ظهر ٢ تا امتحان داشتم و تاصبح یکی رو خوندم و صبح رها رو بردم خونه مامانم و از امتحان اول که برگشتم سریع نشستم واسه دومی خوندم و ظهر هم رفتم اون یکی رو دادم و دیگه جونم برات...
18 تير 1391

تولد تولد تولدت مبارک

  عزیزم من گل من تولدت مبارک             عزیزمن گل من تولدت مبارک قشنگ شدی ناز شدی شدی مثل عروسک قشنگ من تولدت مبارک دو سال است که دم به دم چشم به لحظه هایش دوخته ایم و نفس به نفس گوش به نفسهایش داده ایم و چه عاشقانه زندگی کرده ایم دختر عزیزم الهی فدات بشم دورت بگردم دو سال پیش  درست یک ساعت قبل به دنیا اومدی و زندگی من و بابا رو گلبارون کردی نازگلم تولدت مبارک عشقم تولدت مبارک عمرم تولدت مبارک   ...
14 تير 1391

شمارش معکوس

  عزیز دلم فقط یک روز تا تولدت باقی مونده  ولی به دلایلی جشن تولدت به روز جمعه موکول شد و قراره روز جمعه برگزار بشه چون اینجانب فردا امتحان دارم و از طرفی هم شنبه دو تا امتحان دارم عزیزم عمق فاجعه را در یاب لطفا با این حال کلی هم کار واسه تولد دارم البته بعض کارها ردیف شدن و خیالم خیل یراحت شد از جمله طراحی کارتهای دعوت که خیلی عالی در اومد عکسش رو حتما با عکسهای تولد میزارم و همچنین کارتها بین مدعوین پخش هم شد و کارتهای تزئیینی هم در دست تهیه است باورت نمیشه که یه خط درس میخونم یه چیز درست میکنم و در ضمن لباست هم آماده شد البته فرصت نکردم بدوزم و متاسفانه با اون تمی هم که میخواستم حاضری پیدا ن...
13 تير 1391

جشن تو جشن

  عزیز دلم ببخش بازم مامانی دیر کرده و اینبار من مقصر نبودم شارژ نتم تموم شده بود قربونت برم مامانی رو ببخش که کمتر میتونم خاطراتت رو ثبت کنم .بریم سر وقایع گذشته پنجشنبه خاله میترا همرا سرمه و عمو حمید و آناجونش از تهران اومدن خونمون تو با دیدن سرمه خیلی خوشحال شدی سرمه یکسال از تو کوچیکتره و حسابی در قبال اون حس مسئولیت نشون میدادی و غرق ماچ و بوسه میکردی راستی خاله میترا اولین نفری هست که کادوی تولدت رو تقدیم کرد یه مدال شاپرک طلا خیلی ناز بود دست گلش درد نکنه حسابی دو روز با اونا بهمون خوش گذشت و جمعه هم رفتیم باغ راستی گلم یک هفته پیش از روز شنبه من پروسه ترک پوشاک رو شروع کردم و روزهای خیلی خیلی سختی رو پشت ...
4 تير 1391

گوشواره

عزیز دلم بالاخره دل به دریا زدیم و قرار شد بریم گوشهای شما رو سوراخ کنیم عزیز جون همیشه میگفت بیا یه روز پنجشنبه بریم حالا چرا پنجشنبه نمیدونم حکمتش چی بود خلاصه پنجشنبه پیش برنامه ریزی کردم و با عزیز قرار که غروب بریم با هم که متاسفانه عزیز تماس گرفت و گفت نمیتونه بیاد و من خیلی پک شدم  طبق معمول مامانی جور کش همیشگی گفت بیا با هم بریم که قرار شد مامانی بره وقت بگیره که رفته بود مطب و اونروز وقت نبود و برای شنبه وقت گرفته بود و گفتم بابا بیخیال پنجشنبه و قرار شد شنبه بریم که دیروز همراه مامانی رفتیم و اولش خوشحال بودی از اینکه قراره گوشواره بندازی ولی فقط یکم موقع انداختن گوشواره گریه کردی و سریع به محض اینکه گوشواره ها رو ت...
4 تير 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به فندق ما می باشد